سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 13797 | بازدیدهای امروز: 3| بازدیدهای دیروز: 2
 
صدایش کردم نشنید باز هم صدایش کردم اما باز هم جوابی نداد فریاد زدم اما بی تفاوت رد شد دنبالش دویدم با گریه صدایش کردم اما گویا وجودم را احساس نمی کرد آنقدر فریاد زده بودم که دیگر قادر به گفتن هیچ نبودم آنقدر دویده بودم که پاهایم تاول زده بود و انقدر گریه کرده بودم که دیگر اشک ها نیز با چشمانم بیگانه شده بود  به روی زمین افتادم با چشمانم تمام راه او را بدرقه کردم دوست داشتم حداقل لحظه ای نگاهم کند اما او همچنان میرفت و میرفت آنقدر که دیگر ندیدمش
آری او رفت بی هیچ دلیل  او رفت و مرا با خاطراتش تنها گذاشت   او رفت و مرا برای همیشه با روحی سرگردان تنها گذاشت
اکنون تنها امیدم یاد اوست و تنها دلخوشی ام بازگشت او
اکنون سالهاست که در آن محل مینشینم و به جای قدم هایش چشم میدوزم و منتظرم باز بازگردد و مرا از این همه پریشانی نجات دهد
...


نویسنده: محمد رضا حسنی(پنج شنبه 86/9/8 :: ساعت 9:58 صبح)